بزن...

این خبر رو تقریبا یک سال پیش تلویزیون اعلام کرد:

" در زندانهای تایلند مسابقات مشت زنی برگزار می شود که جایزه اش ملاقات زندانی

با بستگانش است..." این متنو اون موقع نوشتم:

... بزن پسر, بزن. چیزی نمونده . بلند شو و بزن. نمی بینی؟ این همه جمعیت واسه دیدن

تو اومدن. سر و صداشونو نمی شنوی؟ زنت و پسرت بیرون منتظرتن. منتظرن ببری

و بری دیدنشون. پاشو بزن بزن بزن. مگه نمی خواستی ببینیشون مگه واسه یه لحظه

دیدنشون صد بار غش و ضعف نمی کردی؟ پس حالا چته؟ پاشو چند دقیقه بیشتر نمونده

قدرتت کو مرد؟ یادته بچه که بودی چه زوری داشتی؟ هیچکدوم از بچه های محل زورشون

بهت نمی رسید. با این حال همه سر کارت می ذاشتن. کوچه های خاکی رو یادته؟ شیکم

همیشه گرسنه رو چی؟... پس چرا افتادی؟ پاشو. بهت پول هم می دن. دیگه گشنه نمی مونی.

دیگه می تونی واسه مادر بزرگ که همیشه پابرهنه دم در می نشست یه جفت کفش بخری

تا همسایه تون چپ چپ بهش نگاه نکنه و دختراش دزدکی بهش نخندن که عصبانی شی

و با کلوخ بزنی تو سر دخترای بیچاره! یادته مامانت اون دفعه چقدر جلوی اون زنیکه خجالت

کشید؟ ...می تونی واسه بابات یه جفت دستکش بخری تا زمستون  تو کارخونه دستش کنه

و دستاش خون نیاد و وقتی اومد خونه بتونه بغلت کته....وای که دستای بابا چقدر گرم بود

چقدر خواستنی بود.... پاشو پاشو پاشو... دیگه چیزی نمونده . حریف عددی نیست. فکر کن

صاحب کارته. همون که با چاقو شیکمشو سفره کردی . مگه به زنت چی گفته بود؟ اصلا

تو که حتی نمی تونی از جات بلند شی حقته که زنتو هم از چنگت در بیارن. د می گم

بلند شو. پاشو پسر. پاشو ببین پسرت بیرون داره گریه می کنه. نکنه می خوای اونم

مث تو بدبخت بشه؟ نکنه می خوای تو این دنیای کثیف, بین این همه گرگ آدم نما تنها و

بی پناه بمونه؟ پس بلند شو دیگه؟ نمی بینی جمعیت داره تشویقت می کنه؟ .... چیه؟

چرا گریه می کنی؟ به حال خودت گریه می کنی یا بابات که زیر دستگاه پرس له شد

یا به حال پسرت ؟ مرد که گریه نمی کنه. بلند شو و حق دنیا رو بذار کف دستش.

بلند شو. پا شو و یه مشت بزن تو صورت حریف بدبخت تر از خودت. مجبوری

این کارو بکنی. واسه یه لحظه دیدار باید بزنی. بزن, بزن, بزن....

ببین اون یارو که تو جمعیت وایساده چقدر شبیه باباته.مگه نمرده بود؟ اون پسره هم

 شبیه اون داداشته که وبا گرفت مرد...

بلند شو. تا آزادی راهی نمونده. تا چند دقیقه دیگه از دست این بیشرفا خلاص میشی. پاشو....
نظرات 2 + ارسال نظر
امیر شنبه 30 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 06:06 ب.ظ http://4all.blogsky.com

تا آزادی یا دیدار با بستگان
عجب مطلب باحالی بود

تبرمرد یکشنبه 1 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 06:04 ق.ظ http://tabarmard.blogspot.com

خیلی مطلبش تلخ بود . کلی آدم غصه دار میشد .
فکر کنم از مطلب قبلی تا این یکی به اندازه یک معتاد شدن و ترک اعتیاد طول کشید .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد