قصه چوگان زلف و بریدن از پا و سر



درباره جانباز نوشتن سخت است . علی الخصوص آنکه اولا از متنهای کلیشه ای گریزان باشی ثانیا همین الان از دیدن یک جانباز به خانه برگشته باشی.
تا به حال به لغت جانباز فکر کرده ای؟ * جانباز* با *جان باخته* متفاوت است. جانباخته یا شهید تنها یکبار جان خود را فدا می کند و تمام. اما جانباز یعنی کسی که هرلحظه و هر دم
در حال باختن وجودش ـ جوهر هستی اش ؛ حیاتش- است. *باز* بن مضارع و فعل استمرار
است. تو می توانی معنای این کلمه را درک کنی؟ من که نمی توانم.
۱۶ سال از جنگ گذشته است . به اعتراف آمارگیران رسمی در این جنگ از هر پنجاه ایرانی یک نفر کشته شده: آماری عمیقا وحشتناک و غم انگیز. اما به نظر من این هنوز دردناک ترین قسمت داستان نیست وضعیت معلولین و شیمیایی شدگان جنگ بسیار وخیم تر از آنانی است که رفتن را به ماندن ترجیح دادند.....نه باز نمی خواهم از وضع بد مالی و جسمی بسیاری از جانبازان بنالم .همه می دانیم و آنها هم که باید بدانند بهتر از ما میدانند. ازسقوط ارزشها هم آنقدر گفته اند که دیگر احساسی به خود جلب نمی کند.از پرپر شدن غریبانه هرروزه ی مردان مرد کشورمان هم دیگر دلگیر نمی شویم ؛ عادت کرده ایم به داغ. علاوه بر دردهای بالا - و می شود گفت در ادامه آندو- دردناک ترین چیز اینست که از خود بپرسی: * برای چه؟ برای که؟* باور کن این سوال ( وقتی محکوم به باختن جانت در هر لحظه باشی) آنقدر مهیب آنقدر شکنجه آور است که استخوانت را از درون در هم می شکند.....نمی دانی . نمیدانم. ...
گفتم که راجع به جانباز نوشتن سخت است!
می خواهم حرفم را با کلام شهید باکری تمام کنم که سالها قبل از پایان جنگ به دوستان خود گفت سعی کنید در جنگ شهید شوید اگر نمی خواهید زجر بکشید! چون بعد ز اتمام جنگ مردم سه دسته می شوند: یا جهاد خود را با دنیا معامله می کنند آنچنان که گذشته ای دریادشان نمی ماند . یا سر در برف بی خبری و آسایش می کنند و عده قلیلی هم که این روزگار یادشان مانده است به جز خون جگر خوردن کار دیگری نمیتوانند کرد. دو دسته اول شکنجه آخرت و دسته سوم شکنجه دنیا را خواهد کشید. پس سعی بر شهادت داشته باشید.( نقل به مضمون)

لحظه های کاغذی
خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری


لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری


آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری


با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری


صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری


عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری


رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری


عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری


روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری

قیصر امین پور