علی همچنان تنهاست





*آیا دینی نیست که شما را گرد آورد؟ آیا غیرتی نیست که شما را برای جنگ با دشمن بسیج کند؟ شگفت آور نیست که معاویه انسانهای جفاکار و پست را می خواند و آنها  بدون انتظار کمک یا بخششی از او پیروی می کنند.  و من شما را برای یاری حق می خوانم  (در حالیکه شما بازماندگان اسلام و یادگار مسلمانان پیشین می باشید) با کمک و عطایا شما را دعوت می کنم ولی از اطراف من پراکنده می شوید  و  به تفرقه و اختلاف روی می آورید. نه از دستورات من راضی می شوید و نه شما را به خشم می آورد که بر ضد من اجتماع کنید.


اکنون دوست داشتنی ترین چیزی که آرزو می کنم مرگ است...*

خطبه ۱۸۱

در جستجوی افتخارات فراموش شده



این روزا  بر خلاف آمد عادت خبرای خوبی می شنویم. یکیش برپایی نمایشگاه* امپراطوری فراموش شده*س که این روزا تو لندن برپاست. نمایش ذکاوت و روح ایرانی در قلب غرب که  دید بدبینانه ای همراه با ترس نسبت به این سمت دنیا داره.
نمی تونیم بگیم دید دنیا نسبت به ما مهم نیست. این حرفا شعارهای تبلیغاتییه که کهنه شده. بدیهیه که برای موندن و برای پیشرفت باید چهره قابل قبولی از خودمون ارائه بدیم. اما حرف امروز من این نیست.

روزگار غم انگیزیه. عینهو آدمی شدیم که حنجره شو عمل کردن و درآروردن اونوقت ولش کردن بین یه سری آدم که دم به دقیقه ازش سوال می پرسن: *کجا بودی؟ چیکار می کردی؟ چرا لباست کثیفه؟ چرا دهنت بو می ده؟ خیلی احمقی ! منو ببین چه خوش تیپ و خوش فکرم! یاد بگیر بد بخت! بگو ببینم دو دوتا چند تا میشه؟ هان؟ نمی دونی؟ خاک بر سر بی سوادت کنن. بابات هم همین خر بود. برو گمشو از جلوی چشمام. حق نداری دست به کتابام بزنی کثیفشون می کنی. تو رو چه به کتاب؟ گمشو وگرنه پرونده تو می فرستم شورای امنیت !!! ...*

حرص داره نه؟


اما تو زمونه ای که همه داشتیم به لال بودن و بی افتخار بودن و هیچی نبودن عادت می کردیم . یکهو بعضی ها یادشون افتاد که وظیفه دفاع از شان و منزلت ایران و ایرانی بر دوششونه. البته باز جای شکرش باقیه...میدونی ؟ وقتی متن زیر رو از سایت روز خوندم داشت تو دلم قند آب می شد:

*و همه آن که صف کشیده اند، همچنان که از بلندگوی راهنماهای الکترونیکی آن ها شرح لوح کورش پخش می شود چهره هایشان به نشانه دقت و ناباوری جمع می شود. گوینده می گوید این منشور حقوق بشری است، مفهومی که برای همعهدان شاه هخامنشی کاملا ناآشنا بوده است. گوینده انگار می خواهد بگوید این آشناترین ورد زبان تمدن امروز جهان که مفتخر به نهادها و قوانینی است که از حقوق انسان ها پاسداری می کنند، ریشه اش این جاست...*

بعید می دونم حال نکرده باشی!

بعضی ها فکر می کنن نشون دادن تاریخ ایران قبل از اسلام  به معنی توهین به اسلام و دستاوردهای اونه . با اینکه اتفاقا عکس این مطلب صادقه: مردمی با اون فرهنگ و اون تفکر و پیشینه تمدن در مقابل اعجاز دعوت اسلام به برابری حقوق انسانها سر تعظیم فرو میارن. اونو می فهمن و حتی انحرافی رو که بنی امیه و بنی عباس در اون بوجود میاره بازم با هوش سرشارشون شناسایی می کنن و طرف عدالت رو می گیرن. حتی همین الان هم به جرئت میشه گفت زنده نگهداشته شدن اسلام در قرن پیچیده بیست و یکم مدیون تلاش روشنفکران مسلمون پارسیه......بنازم به خودمون!!!

حالا احساس خوبی دارم. ایرانی نباید بدون افتخار زندگی کنه. و نخواهد کرد.

جناب کورش دمت گرم شادمون کردی . آسوده بخواب!



...

شازده کوچولو فقط یه قصه نیست. واقعیته
می خوای برات تعریفش کنم؟
روزی روزگاری یه شازده کوچولو بود      که من بودم. تنها توی سیاره کوچیکش داشت زندگیشو می کرد. تا یه روز یه گل سرخ توی سیاره اش پیدا کرد. گل سرخی که قبلا اونجا نبود؛ بود ولی دونه بود. گل سرخی که تو بودی.
شازده کوچولو هول شده بود. ولی خودشو از تک و تا ننداخت.
شازده کوچولو گل سرخو دوست داشت. ولی گل بعد از یه مدت با حرفاش اونو رنجوند. اونقدر اذیت و آزار گل زیاد شد که شازده کوچولو  غمگین و سر خورده شد. تصمیم گرفت از سیاره کوچیکش( که همه دنیاش بود) دل بکنه بره برای شناختن دنیا. برای پیدا کردن یه دوست واقعی

موقع خداحافظی گل سرخ حتی نگاش هم نکرد مبادا  شازده اشکاشو ببینه.

شازده راه افتاد به سمت زمین. برای رسیدن به اونجا باید از شیش تا سیاره دیگه عبور میکرد. اون سیاره ها براش تجربه های تلخ و جدیدی داشتن  اما به زمین که رسید فهمید همه تجربه هاش توی این سیاره مث یه پر کاه توی کاهدونیه...
هر چی بیشتر گشت بیشتر مطمئن شد که کار اشتباهی کرده از سیاره اش خارج شده.

فهمید که روی این تخته سنگ سفت لعنتی مشکل میشه * دوست* پیدا کرد.

فهمید که زبون گل سرخ با دلش زمین تا آسمون فرق داشت.

فهمید که هیچ جا مث سیاره کوچیک خودش با سه تا آتیشفشان که تا زانوش هم نمی رسن
نمیشه.

فهمید که مسئول گلش بوده و نباید کسی رو که اهلی کرده اینقدر زود رها می کرده.

ولی چه فایده؟ چیکار میشه کرد؟
الان سه ساله.....
حالا هر شب به فکر گلشه که بدون حباب محافظ چه جوری می خوابه...


دیدی فقط یه داستان نبود؟

میشه یه جور دیگه تعریفش کرد: روزی روزگاری یه شازده کوچولو بود ـ که تو بودی ـ . یه روز صبح بی هوا یه گل سرخ- که من بودم- تو سیاره اش پیدا شد....

قصه چوگان زلف و بریدن از پا و سر



درباره جانباز نوشتن سخت است . علی الخصوص آنکه اولا از متنهای کلیشه ای گریزان باشی ثانیا همین الان از دیدن یک جانباز به خانه برگشته باشی.
تا به حال به لغت جانباز فکر کرده ای؟ * جانباز* با *جان باخته* متفاوت است. جانباخته یا شهید تنها یکبار جان خود را فدا می کند و تمام. اما جانباز یعنی کسی که هرلحظه و هر دم
در حال باختن وجودش ـ جوهر هستی اش ؛ حیاتش- است. *باز* بن مضارع و فعل استمرار
است. تو می توانی معنای این کلمه را درک کنی؟ من که نمی توانم.
۱۶ سال از جنگ گذشته است . به اعتراف آمارگیران رسمی در این جنگ از هر پنجاه ایرانی یک نفر کشته شده: آماری عمیقا وحشتناک و غم انگیز. اما به نظر من این هنوز دردناک ترین قسمت داستان نیست وضعیت معلولین و شیمیایی شدگان جنگ بسیار وخیم تر از آنانی است که رفتن را به ماندن ترجیح دادند.....نه باز نمی خواهم از وضع بد مالی و جسمی بسیاری از جانبازان بنالم .همه می دانیم و آنها هم که باید بدانند بهتر از ما میدانند. ازسقوط ارزشها هم آنقدر گفته اند که دیگر احساسی به خود جلب نمی کند.از پرپر شدن غریبانه هرروزه ی مردان مرد کشورمان هم دیگر دلگیر نمی شویم ؛ عادت کرده ایم به داغ. علاوه بر دردهای بالا - و می شود گفت در ادامه آندو- دردناک ترین چیز اینست که از خود بپرسی: * برای چه؟ برای که؟* باور کن این سوال ( وقتی محکوم به باختن جانت در هر لحظه باشی) آنقدر مهیب آنقدر شکنجه آور است که استخوانت را از درون در هم می شکند.....نمی دانی . نمیدانم. ...
گفتم که راجع به جانباز نوشتن سخت است!
می خواهم حرفم را با کلام شهید باکری تمام کنم که سالها قبل از پایان جنگ به دوستان خود گفت سعی کنید در جنگ شهید شوید اگر نمی خواهید زجر بکشید! چون بعد ز اتمام جنگ مردم سه دسته می شوند: یا جهاد خود را با دنیا معامله می کنند آنچنان که گذشته ای دریادشان نمی ماند . یا سر در برف بی خبری و آسایش می کنند و عده قلیلی هم که این روزگار یادشان مانده است به جز خون جگر خوردن کار دیگری نمیتوانند کرد. دو دسته اول شکنجه آخرت و دسته سوم شکنجه دنیا را خواهد کشید. پس سعی بر شهادت داشته باشید.( نقل به مضمون)

لحظه های کاغذی
خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری


لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری


آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری


با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری


صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری


عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری


رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری


عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری


روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری

قیصر امین پور

دجله یا فرات؟

به سیر حرکت تاریخ از کوههای آرارات تا خلیج فارس می اندیشم  . و دو رود
باستانیی که سرچشمه و سرمنزلشان یکی است اما راههای متفاوت دارند.
و به حوادث واقع شده در حاشیه آن دو (که در متن تاریخ بوده اند) میاندیشم 
آن چنان که استاد شریعتی گفت. 
اما ما کجاییم؟ بر کدام نقطه سرزمین تاریخ ایستاده ایم؟ ...
می گویند عصر ما عصر مرگ ایدئولوژی هاست.  می گویند عصر زندگی موزاییک وار
است. می گویند( و راست هم می گویند) دوره قیصر بازی و انقلابی بازی و چریک بازی
و کلا دوره ی بازی به سر آمده . تعصب  و  فریاد و شهادت(مرگ) جای خود را به تساهل و تسامح و گفتمان  داده . در دوران ما همه چیز نسبی است حتی نور خورشیدی که بر سرمان می تابد. در دوران ما همه راست می گویند ؛خلافش هم هیچگاه ثابت نخواهد شد. در دنیای امروز همه با هم خوبند. گرگ و گوسفند با هم تفاهم نامه امضا می کنند و کسی تعجب 
نمی کند. اصلا خوب و بد مطلق وجود ندارد چون همه چیز نسبی است.
عصر ماهواره و اینترنت . عصر سرعت سرسام آور. عصر رسانه ها : انفجار اطلاعات.
اما در دنیای ما * اطلاعات* خنثی هستند. میلیارد ها بایت information بیهوده
و بی رنگ و لعاب. از در و دیوار اطلاعات بر سر ما می بارد- اطلاعاتی که چند ثانیه قبل
از آن سوی دنیا ارسال شده - بی آنکه احساسی در ما برانگیزد...
من فکر می کنم ما آدمهای این دوره از تاریخ  نه بر دجله سواریم و نه بر فرات. بلکه پا
در گل مانده در دلتای میان آندوییم. بی هیچ رغبتی به شر یا خیر. و گاهی خیال می کنم 
ما هیچگاه به دریای الهی قیامت نمی رسیم. زائده هایی بر گونه خلقت شده ایم!!
و دلیلش( علاوه بر ظالمان همیشگی تاریخ) متفکران دلسوز احمق نسلهای پیشینند که بی آنکه بر کیفیت حیات *انسان* بیاندیشند راه را بر افزایش کمیت *آدمزاده* گشودند. تا شش میلیارد آدم زنده در هم بلولندبی آنکه بدانند برای چه زنده اند و چه می کنند.
و اکنون - بی توجه به اصل عدم قطعیت- باید چاره ای قطعی اندیشید. چون با این روند
همگی خسر الدنیا و الاخره خواهیم شد.
 

در باب حقارت

من یه عقیده خاصی دارم که پایین می نویسم. اگه نظری دارین(موافق یا مخالف)
در بست در خدمتیم..... این هم عقیده ام:
*تحقیر شدگان کم هوش خلافکار می شوند
تحقیر شدگان باهوش جنایتکار
و تحقیر شدگان تیز هوش...سیاستمدار*

فال امروز و فردا و همیشه

ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش