بهار سبز

بهار همه ی درختا رو سبز کرده. خیابونا پر شده از شاخه های سبز... حالا اگه می تونین آبیش کنین!

با ننوشتن حذف می شوم؟؟

تا اطلاع ثانوی رفتم به لینک * غمهای جاودانه گرگ سفید*

یه شعر از سیلوراستاین

می خواستم به شما بگم
سلام
اما شما سرپع رد شدپد
می خواستم بگوپم حال شما چطور است؟
اما شما به من نگاه نکردپد
می خواستم بگوپم حال من خوب نپست
اما شما رفته بودپد.......
برا ی همپن به شما چپزی نگفتم
فقط پوست موزم را زپر پاپتان انداختم ........تا زمپن بخورپد و پک لحظه باپستپد
شاپد اپن بار من را ببپنپد!

 

.........................................................................................................

پی نوشت(خودم): بازم نگام نکردین. پاشدین خودتونو تکون دادپن و رفتپن.خوش به حال پوست موز!!!




(با احترام به پل الوار)


در شکوفه های یهار
در آفتاب تابستان
در باد پاییز
در برفهای زمستان
پی تو می گردم
آزادی!

با همه وجودم
و با دستان شکسته و
قلم خونین
و حنجره پاره پاره ام
تو را می خوانم
آزادی!

در شبهای سرد بی پایان
و روزهای داغ  بی روشنایی
به دنبال تو می گردم
آزادی!

میان دو سنگ آسیاب
میان دو دریای بزرگ
میان آبادی و ویرانی
میان خواب و بیداری
تو را می خوانم
آزادی!

میان اشک و سر درد
میان بغض و سر درد
میان فریاد و سردرد
میان شکنجه و سردرد
تو را فریاد می زنم
آزادی!

در گوش سنگ
کوه، چشمه سارهای رویایی
در گوش پرندگان و مارها
در گوش باد
تو را زمزمه می کنم:
آزادی!

به یاد آن بزرگ



دل من همی داد گفتی گواهی
که باشد مرا روزی از تو جدایی

ولی هر چه خواهد رسیدن به مردم
بر آن دل دهد هر زمانی گواهی

من این روز را داشتم چشم ازین غم
نبودست با روز من روشنایی

جدایی گمان برده بودم ولیکن
نه چندان که یکسو نهی آشنایی

به جرم چه راندی مرا از بر خود
گناهم نبودست جز بی گناهی

 

که دانست کز تو مرا دیدباید
به چندان وفا اینهمه بی وفایی

 

دریغا دریغا که آگه نبودم
که تو بی وفا در جفا تا کجایی

 

نگارا من از آزمایش بهایم
مرا باش تا بیش از این آزمایی

 

مرا خوار داری و بیقدر خواهی
نگر تا بدین خو که هستی نپائی
                                                               فرخی


نکته: اگه گفتی فرق وفا و جفا تو دل عاشق چیه؟

خب معلومه . هیچی!

روزهای بی خاطره و مقاله قدیمی




اوضاع خوبی نیست. حرفهای نگفتنی زیاد شده. ظاهرا مقاله زیر ( که توضیحشو پایین می دم)
ربطی به این اوضاع من و احوال ما نداره ولی در اصل به همه چی ربط داره.

اما مقاله. متن زیر قرار بود توی هفته نامه گویه ( که گاهی توش خزعبلات می نویسم) چاپ بشه اما به دلایل مسخره ای به دست سردبیرمون نرسید.این بود که گفتم اینجا بنویسمش. 
منو توی این روزهای آخر ماه رمضون یادتون نره. التماس دعا دارم اساسی.
اینم متن:




*  نسل ما کم دارد.  خیلی چیزها و مقصرش؟ شاید نسلهای پیشین که نتوانستند روح پنهان قبیله را به ما منتقل کنند. در برابر هجوم خوش رنگ و لعاب و بی امان تکنولوژی و ظواهر مدرنیسم  پدران ما جا ماندند و ما را درنیافتند. بهمین دلیل است که با ایت حجم عظیم معنویت  تعالی و شکوه  که قرار بود ما وارثش باشیم، گفتگوهای همیشگیمان تا گوشی های هرروز نو  و تیونینگ اتومبیل و ام پی تری و... تنزل پیدا کرده.......شعار بس است.

   روز بزرگداشت مولانا جلال الدین آمد و رفت؛ به غریب ترین شکل ممکن. و بجز چند مراسم محدود برای عده ای خاص و گزارش سی ثانیه ای اخبار سیمای سراسری اثری دیگر از آن برجای نماند..اصلا نمی خواهم شعار بدهم که: *ای دوستان جوان! فرهنگتان را دریابید! دیوان شمس بخوانید. حکایات مثنوی و گلستان را از بر کنید! *که این احمقانه ترین کار ممکن است. وقتی زمینه فکری.......چه می گویم، وقتی فرصت فکر کردن و انتخاب به انسان داده شود او بهترین راه را برخواهد گزید و نیازی به نصیحت و بخشنامه رسمی و ابلاغ و... نیست. اما تا زمانی که جوان ایرانی نتواند میان بمباران بی وقفه تبلیغات مصرف و اطلاعات و تنوعهای دیوانه وار و سربندی های سیاسی و حب و بغض های بیهوده خودش را پیدا کند، این قوم به جان باخته به هیچ چیز نخواهد رسید و همچون جسدی حیرت زده که در میان مردگان افتاده است تنها نظاره گر ظواهر خواهد ماند-- چنانکه مانده است. و اوضاع را ببین که در ینگه دنیا و در بطن تکنولوژی و تمدن، سال گذشته کتاب مثنوی معنوی هزاران نسخه فروش داشته است؛ در میان مردمی که فرهنگ و زندگیشان زمین تا آسمان با فرهنگ و زندگی شیخ روم متفاوت است و ......ای کاش معنای تمدن را درمی یافتیم!

گاهی به  لغت * فرهنگ* می اندیشم. معنای این کلمه چیست؟ آیا رفتار نهادینه شده اجتماعی را فرهنگ گویند و یا کتب و آثاری که از گذشتگان یک جمعیت برجای مانده فرهنگ را تشکیل می دهند؟ به این گفته ام از صمیم قلب ایمان دارم که اگر هر ایرانی  تنها یکبار؛ فقط و فقط یک بار مثنوی معنوی را می خواند   این سرزمین هیچگاه بعد از مولانا دچار استبداد     نمی شد. آیا مثنوی مولوی و تذکره الاولیای عطار جزءی از فرهنگ ما را تشکیل میدهد؟.......

مولانا یکی از صدها عارف و متفکر سرزمین ماست. با شعرهایش می شود تا آسمان هفتم  پرید. می توان از خود بیخود شد آنگاه که می گوید:

یار درآمد ز باغ ، بیخود و سرمست، دوش
                                                         توبه کنان! توبه را سیل ببرده ست دوش
عاشق صد ساله ام ، توبه کجا من کجا!
                                                         توبه صد ساله را یار دراشکست دوش

گویی چیزی درون انسان می شکند . می خواهی بچرخی و بچرخی و فلک را به زیر قدرت انسانی- الهی ات بکشی وقتی می خوانی:

باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
                                                         وین چرخ مردمخوار را چنگال و دندان بشکنم
هفت اختر بی آب را ، کین خاکیان را می خورند
                                                         هم آب بر آتش زنم، هم بادهاشان بشکنم


....تا آنجا که می رسد به:

گر محتسب گوید که :*هی!* ، بر وی بریزم جام می
                                                        دربان اگر دستم کشد  من دست دربان بشکنم

همه چیز اطراف تو می چرخد تو ساکن ایستاده ای. گویی در مر کز جهان هستی. دریچه های ناشناسی از نور و شادی به قلبت باز می شود و تو متحیر از اینکه این درها تاکنون کجا بوده اند؟  بی ارزشی دنیای ناسوت را با عمق جانت حس می کنی و به دیروزت می خندی و میگریی. میان مردم راه می روی ولی راه نمی روی. می شنوی ولی نه ولوله آدم و اتومبیل. نعره و غلغله مستان را می شنوی که آشکارا و نهان به سوی تو می آیند. هیاهو ها را به باد می سپری و پاک می شوی . ........افسوس و صد افسوس که نسل ما کم دارد.

  مقصرش هم مهم نیست.